به نام خدا
ضمن عرض سلام، ابتدا از همه علاقهمندان مطالعه این مصاحبهها عذرخواهی میکنیم که به دلیل اهمیت مواضع اعتقادی شما و مبانی فکری عرفان کیهانی، هنوز به سراغ سوالات مربوط به موضوع هستیشناسی که دیدگاههای شما درباره آن قابل توجه است، نرفتهایم. بهتر میدانیم که امروز هم به اعتبار همین اولویت ذکر شده، پرسشهایی را مطرح کنیم. بنابراین، پیشاپیش از صبر و حوصله شما و مخاطبین سپاسگزاریم.
به طور مکرر اشاره داشتهاید که عرفان، رشدی کیفی است که به کشف و درک حقیقت هستی منجر میشود. به چه دلیل این کشف برای شما اهمیت دارد و نقش رازگونگی و حیرتانگیزی این ادراک در سیراب کردن روح تشنه انسان چیست؟
بسم الله الرحمن الرحیم. شناخت خدا میتواند یک بار از منظر عقل صورت بگیرد که ما بیاییم به نظم و مهندسی عالم نظر کنیم و با توجه به عقل و استدلال پی ببریم که خدا هست و از این طریق به شناخت او نزدیکتر شویم. اما یک بار این شناخت از راه دل و از طریق ادراک شهودی است و از طریقی است که عقل و استدلال نمی تواند جای آن را بگیرد و این منظر خاصی است و موضوع دنیای عرفان در واقع یک چنین نزدیک شدنی است که ما در واقع بتوانیم به پشت صحنه و کیفیت جهان نگاه کنیم. کمیت آن را در چارچوب علم و عقل مورد بررسی قرار دهیم و بُعد کیفی آن را از راه دل و شهود بشناسیم. قاعدتا وقتی بتوانیم طرح پشت مهندسی خلقت یا آنچه در پشت صحنه قرار گرفته است را نگاه کنیم، به یک حیرت غیر قابل توصیف میرسیم و با یک عظمتی مواجه میشویم که به ما احساس عجز و ناتوانی در مقابل چگونگی این طراحی میدهد و روز به روز به نا کارآمد بودن علم خودمان در رابطه با تعریف هستی میرسیم که به آن احساس فقر در مقابل غنی بودن خداوند میگوییم.
منظور اصلی این است که بدانیم شما به چه دلیل این کشف و شهود قلبی را دنبال میکنید. لطفا بفرمایید که اعجابآوری و رازآلودگی، چه جایگاهی برای ایجاد جذب و کشش به سوی این نوع تجارب دارد؟
کشف حقایق و کسب آگاهی و معرفت یک مساله فطری است. همه انسانها چه اسم عرفان را شنیده باشند، چه نشنیده باشند؛ چه بدانند و چه ندانند، دنبال شناخت این عظمت هستند و فقط خودشان خبر ندارند. عرفان تعریف میکند که این شناخت که شما فطرتا دنبالش هستید، این تعریف را دارد و این طور به دست میآید. از این گذشته، کیفیت، از اعمال و افکار هیچ کسی جدا نیست. در هر زمینهای از زندگی، بخش کیفی جزو لاینفک بخش کمی است و وقتی کسی در حال بالا بردن این کیفیت باشد، در مسیر عرفان است. در واقع، محصول عرفان، ارتقای کیفی یا دستیابی به معرفت است.
اینطور که به نظر میرسد، شما برای کشف عرفانی حقایق، تأکید بر کشش فطری دارید، نه حیرتانگیزی این نوع کشف. البته این نظر متین است؛ اما در همین راستا سؤال دیگری مطرح میکنم. به استناد متون دینی، رسول اکرم(ص) در مناجات خود، افزونی تحیر را طلب میکردند و «رب زدنی فیک تحیرا» سر میدادند. اگر شما به اندکی از این تحیر هم رسیده باشید، به احتمال زیاد میتوانید توصیف مناسبی از اشتیاق به آن، ارائه دهید. بنابراین، لطفا بفرمایید ارزش این حیرت به چیست؟
تا ما به این حیرت نیفتیم، پیداست که عظمت خدا را درک نکردهایم. تا عظمت او را درک نکنیم، به مقام فقر نائل نمیشویم و تا به فقر نائل نشویم، به مقام فنا نمیرسیم؛ یعنی از اوصاف بشری محو نمیشویم. تا اوصاف بشری وجود دارد، ما در یک نوع شرک به سر میبریم . بنابراین ما نیاز داریم برویم عظمت کار او را درک کنیم. پس باید پشت صحنه را درک کنیم از کجا آمدهایم چرا آمدهایم؛ برای چه خلق شدهایم و … . وقتی دنبال اینها برویم، با یک عظمت روبرو می شویم که به دنبال آن حیرت میآید. منظور از «رب زدنی تحیرا» این است که خدایا بیشتر به من نشان بده. با این ادراک به حیرت می رسیم و به دنبال آن به مقام فقر نائل می شویم. یعنی احساس میکنیم که در مقابل او چیزی نداریم.
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
اینها خودش خیلی از مسائل ما را حل می کند و جلوی منیت و غرور بیجای ما را میگیرد و ما میبینیم که داریم از اوصاف بشری محو میشویم.
منظورتان از محو اوصاف بشری چیست؟
آنقدر ما در منیت و مسائل کثرت آور خودمان غرقیم که خدا در آن گم است. ما در غرور و حسادت و بخل و تنگ نظری و… غرقیم و این نمیگذارد عظمت او را ببینیم. اما وقتی انسان ببیند در مقابل او چیزی نیست، از بخل و منیت و انحصارطلبی روی بر میگرداند؛ از فرعون بودن دست بر میدارد و… .
این صفات که ذکر میکنید، همگی صفات مذموم بشری است. اما شما میگویید محو شدن از صفات بشری. آیا مقصود شما از صفات بشری، صفات ناپسند بشر است؟
بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد
تا ز بی نقشـیت نقشــــی جاودان آید پدید
همان که میگوییم ما خوبیم، میشود یک پابند دیگر؛ میشود یک غرور از جنس دیگر. همین که به عبادت کردن غره شویم، این دوباره خودش مشکلات دیگری ایجاد میکند. لذا این بینقشی است که به آن میگوییم محو شدن. در برابر عظمت او خوب بودن ما و در برابر رحمانیت او رحمانیت ما قابل توجه نیست. ما چیزی برای عرضه نداریم. لذا سرلوحه سیر و سلوک «حذف من» است. در راه خودشناسی باید یک بینقشی ایجاد شود. یعنی باید برویم به سمت حذف من. بزرگترین مانعی که در مقابل خودمان داریم و درسش را ابلیس داد، همین بود که ابلیس گفت من از آدم برترم. بزرگترین مشکل ما این من است. هر کاری بکنیم حتی کار خوب، همان کار خوب میشود وبال گردنمان؛ مگر این که به نظرمان نیاید؛ چه برسد به این که بخواهیم به رخ بکشیم. چون این می شود من جدید. هر منی اعم از خوب یا بد در این ماجرا مانع و پابند است.
آیا بدون درک عظمت و گستردگی که به آن اشاره کردید، نمیشود به این محو شدن رسید؟
ما دو جور به این مساله نزدیک میشویم. یک جور نزدیک شدن استدلالی و نصیحتی است که میگوییم جهان عظیم است و با بیان اینطور مطالب به شخص دیگری میگوییم بیا از خودستایی دست بردار و… . اما معمولا نصیحت، کارساز نیست.
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیـــا
آن جام جانافـــزای را بر ریز بر جان ساقیا
از آن شراب آگاهی الهی به من بده. زیاد نصیحتم کردهاند و کارساز نشده. پس وقتی نصیحت میکنیم فرد باید خودمحورانه بیاید این نصیحت را در مورد خودش به کار ببرد. یعنی بدون کمک گرفتن از خدا میرسد به خود محوری. وقتی هم انجام میدهد میگوید من آدم با ارادهای بودم و توانستم از حسادت دور بشوم. یعنی از حسادت آزاد شده، اما به دام دیگری افتاده که منیت است. لذا در چارچوب عرفانی که خودمحوری را قبول ندارد، باز اگر کسی بخواهد خودش به جایی برسد، اشکال ایجاد میشود. راه دیگر این است که ما به درک هستی و عظمتش برسیم که در این صورت اتفاقی درونی در ما بیفتد و ترک صفات ما با محوریت خدا انجام شود. در عرفان هیچ کاری بدون کمک او درست انجام نمیشود.
به جایی نرســــد کس به توانایی خویش
الا تـو چـــــراغ رحمــــتش داری پیـــش
یعنی ما فقط حرکت خدامحور را قبول داریم. لذا نمیگوییم من با اراده خودم توانستم از غیبت دست بکشم. چون حتی اگر توانسته باشم این کار را انجام بدهم، از دامی به دام دیگر افتادهام و دچار غرور شدهام. اصولا در عرفان هر اتفاقی به دنبال درک است. مثلا اگر ما دست از ظلم ستیزی برمی داریم، بعد از درک «وجه الله» است. درک وجه الله و درک جمال یار ما را به این میرساند که هر ذره از عالم هستی نشانی از اوست؛ پس واجب است که برای هر جزئی از هستی تقدس قائل باشیم. یعنی ما خواه نا خواه نمیتوانیم به چیزی یا کسی ظلمی روا داریم. اما این رسیدن به درک وجه الله باز بدون کمک خودش امکانپذیر نیست.
تزکیه هم به کمک خودش است: «لکن الله یزکی من یشاء». ما چه میکنیم؟ خودمان را در محوریت او قرار میدهیم. میگوییم ما این اشکال را داریم. به ما کمک کن تا برطرف شود. موضوع حلقههای رحمانیت همین است که میرویم با اخلاص در پیشگاه او قرار میگیریم تا کاری که لازم است انجام دهد. لذا ما هیچ حرکت خودمحورانهای نداریم.
با توجه به بیانات حاضر و تأکید جنابعالی بر خدامحوری، این سؤال پیش میآید که آیا شما در این تحولات، نقشی برای اراده فرد قائل نیستید؟
اراده فرد یعنی همین که خودش را در معرض رحمانیت الهی قرار دهد. چون این اراده میخواهد. هر کسی این کار را نمی کنند. این همه افراد عروةالوثقی و حبل الله را شنیدهاند. اما چند نفر آمدهاند اراده کنند و بروند از این رحمانیت استفاده کنند؟ اراده برای حرکت در مسیر کمال است؛ در جهت قرب الی الله است. چه تعدادی اراده کردهاند که قرب الی الله داشته باشند؛ یعنی به غایت کمال نزدیک شوند؟
اما حالا میخواهیم برویم نمیدانیم چه کنیم. باید از خودش کمک بگیریم. این جا مفهوم کمک گرفتن و هدایت گرفتن از او مصداق پیدا میکند. چرا میگوییم «اهدنا الصراط المستقیم»؟ نمیگوییم نمیخواهد ما را هدایت کنی؛ ما خودمان اراده داریم. منظور از اینکه بیا ما را هدایت کن چیست؟ پس جایگاه اراده ما این است که اراده به قرب الی الله داشته باشیم. اما بقیه را به او میسپاریم و میگوییم ما را برسان. پیامبر(ص) از کجا توانست عظمت را درک کند؟ آیا به خودی خود درک کرد؟ «الم نشرح لک صدرک» نشان میدهد که خدا او را آماده کرده است. پیامبر (ص) برای مسیر قرب الی الله اراده کرده است و پاسخ هم گرفته است. به هر حال، ما بدون کمک خدا و محوریت او به کمال نمیرسیم. «لا حول و لا قوة الا بالله» برای ما شعار نیست و جنبه عملی دارد. وقتی میگوییم، باید به آن متعهد باشیم. پس، خدا محور است ولی اختیار از ماست که باید بخواهیم و اراده کنیم .
طبق گزارشات متعدد، بسیاری از افراد با آنچه که شما «ارتباط و اتصال با خدا» مینامید، به طور نسبی به نتایجی مانند سلامت جسمی، تعادل روانی، رشد شخصیتی، گرایشات معنوی و تعالی معرفتی دست یافتهاند. اما آیا این احتمال وجود ندارد که این نتایج، یک جلوه ظاهری و موقت برای جذب به عرصه ای باشد که آرام آرام و بهطور نامحسوس آنها را به ورطه زیان و انحراف میکشاند؟ یا به بیان ساده و با استفاده از اصطلاحات خود شما، از کجا میتوان اطمینان داشت که این دستاوردها از هوشمندی مثبت است نه هوشمندی منفی؟
ما در تعاریف می گوییم که بعد از حصول نتیجه یا در حین انجام کار، ما هستیم و یک هوشمندی یا ما هستیم و یک شعور الهی. شاید موضوع درمان به خودی خود گویای چیزی نباشد. مثل وقتی که یک نفر در چاله افتاده است و ما دستش را میگیریم و میآوریم بیرون. اما از آن به بعد چند مساله اهمیت دارد. یکی معرفی هوشمندی الهی است. وقتی ما توجه فرد را به سمت شعور الهی جلب میکنیم، قصد داریم برای او مسیری را ترسیم کنیم که مسیر خداشناسی عملی است. حالا هر کسی در عمل میتواند تست کند و ببیند چیزی که به آن رسیده، منفی نیست. هوشمندی منفی انسان را به سمت کمال سوق نمیدهد. خیلی از افراد، آنقدر عقل و علم و تجربه دارند که درباره این چیزی که به آن رسیدهاند، اطمینان قلبی پیدا کنند. در گزارشها یک حجت قلبی و اطمینان قلبی وجود دارد که به نشاط روحانی منجر میشود.
پس درمان به تنهایی چیزی را نشان نمیدهد. چون به خودی خود، فقط یک نوع نجات است. مثل وقتی که کسی در حال غرق شدن بوده است و ما او را نجات دادهایم. اما در ادامه راه وقتی به موضوع خودشناسی و سیر آفاق و انفس میرسیم، انطباقهای شرعی، حجت قلبی و استدلال های علمی و عقلی همه چیز را معلوم میکند. همانطور که در مصاحبه قبل گفتم، یک سری اصولی برای ارزیابی وجود دارد. پس با مجموعهای سر و کار داریم که خود ما لحظه به لحظه آن را تست می کنیم و نظارت داریم و به همه هم توصیه میکنیم که نظارت کنند، تحقیق کنند و دقت داشته باشند؛ چون شبکه منفی مترصد فرصت است و به محض اینکه اشتباه کنیم، اطلاعات و آگاهی منفی را جایگزین میکند و منیتها و …. را حاکم میکند. ما در این مساله همیشه دقت میکنیم؛ ولی به صرف اینکه مبادا یک دریافت منفی داشته باشیم، خودمان را از رحمانیت الهی محروم نمیکنیم. آیا به دلیل اینکه هر سال چند نفر در دریا غرق میشوند، بقیه از رفتن به دریا امتناع میکنند؟ هیچ وقت دریا رفتن و شنا کردن کنار گذاشته نمیشود؛ هرچند که عدهای به دلیل این که شنا بلد نیستند یا احتیاط نمیکنند، غرق شوند. ما باید آگاه باشیم و بدانیم که در معرض القائات منفی هم قرار داریم و این را میدانیم. باید حواسمان را جمع کنیم که گرفتار آن نشویم اما حرکتمان را متوقف نکنیم.
شما بیشتر به نتیجه اشاره دارید. آیا به جز حجت قلبی معیار دیگری هم هست که مسیر را برای این نتایج مفید، مورد اطمینان قرار دهد؟ آیا صرف مطلوب بودن نتیجه میتواند ما را از نگرانی فریب شبکه منفی نجات دهد؟
یکی از چیزهایی که بهتر میتواند مورد بررسی قرار بگیرد، خروجی است. خوب افراد احساسی دارند در این زمینه که احساس روحانی است؛ اما از آن مهمتر، دریافتها و پختگیای که در این راه بدست میآورند، گواه این مساله است. حالا انطباقات شرعی و عقلی، اصول این راه و حجت قلبی هم میتواند فاکتورهایی برای اطمینان خاطر از این باشد که منشأ این تحولات و آگاهیها مثبت است.
نکته سؤال بر انگیز دیگر این است که شما از طرفی به چندین نوع ارتباط و اتصال برای رسیدن به ظرفیت بالا، مدیریت بحران و به طور کلی برای رسیدن به هنر ضد ضربه شدن دعوت میکنید و از طرف دیگر، در مباحث درسی از حزن و اندوه بر حذر میدارید. آیا همه اینها از انسان فردی بیتفاوت نسبت به ناهنجاریهای زندگی فردی و اجتماعی نمیسازد و دفاع از حق و مبارزه با ستم را بی اهمیت جلوه نمیدهد؟
خوب پاسخ شما کاملا منفی است. از مدیریت بحران شروع میکنم. من یک سوال دارم. آیا یک مأمور آتشنشانی در سر صحنه آتشسوزی عواطف انسانیش را از دست داده است؟ اگر شما بگویید که او کاملا بیتفاوت است، این یک برداشت است. اما صحیحتر این است که او بیتفاوت نیست؛ ولی آموزش دیده که احساسات ظاهری خودش را در کنترل نگه دارد تا در کوتاهترین زمان بفهمد چه باید بکند و در اسرع وقت افراد سانحه دیده را نجات دهد. شما بین این مأمور و کسی که از دیدن صحنه زار زار گریه میکند و بر سر میزند، کدام را ترجیح میدهید؟ کدام حالت برای انسان و بشریت مفید است؟
حالا یک جراح یا خیلی از افراد در مشاغل مشابه را هم میشود مثال زد. ممکن است شما با دیدن جراحت کسی و خونریزی او، از حال بروید و بیهوش شوید؛ اما یک جراح آنقدر دوره دیده است که با تسلط بر خودش بتواند به جراحی بپردازد؛ در حالی که عواطف انسانیش را هم از دست نداده باشد. عواطف جای خود را دارند؛ اما مدیریت بحران به ما این امکان را میدهد که به بشریت کمک کنیم. این کنترل و مدیریت در مواقع بحرانی برای کمک به دیگران لازم است و اصلا به معنی بیتفاوتی نسبت به ظلمستیزی نیست. هر انسان متعالی دارای این ویژگی است.
و اما در مورد حزن و غم و اندوه و ترس: آنچه که با آن در جهان دو قطبی سرو کار داریم، ماهیتی دو گانه پیدا میکند؛ مثل غم، ترس و… . خود هوشمندی هم دوگانه است و به صورت هوشمندی مثبت و منفی وجود دارد. غم و حزن هم دو نوع است. یکی از انواع این غمها، غم مسائل مالی و مشکلات و گرفتاریهای زمینی و غم روزمرگیهای زندگی آدمی است که نتیجهای جز افسردگی فرد، در فاز منفی رفتن و بیماری نخواهد داشت. اما یکی دیگر از انواع غمها غم دوری از اصل خویش است؛ غم دوری از یار و غم عشق که باعث افسردگی نمیشود.
بشنو از نــــی چون حکایت میکند
از جـــــداییها شـکایـت میکنــد
این غم در خودش شوری دارد و عشقی درون آن جاریست و در دل خودش یک نوع شادی خاصی را به جریان میاندازد. حافظ میگوید:
چون غمـــــت را نتوان یافت به جز در دل شاد
ما به امـــــید غمــــــت خاطر شـــادی طلبیم
به دنبال این غم خاطر شاد میآید. تا به حال، کسی از غم دوری از خدا افسرده نشده است. ترس هم ماهیت دوگانه دارد. یک ترس زمینی است مثل ترس از آینده که نتیجهاش افسردگی است. این ترس از آینده نگرانی و اضطراب میآورد. اما یک ترس هم داریم که ترس عدم درک اوست و عدم درک نقشهاش؛ یعنی احساسی مانند نگرانی از دور ماندن که انسان را به سوی او میکشاند و یا ترس از ابهت اوست که از نوع وحشت نیست. مانند همان ابهتی است که پدر برای فرزندش دارد و حس عزت و احترام را بر میانگیزد. این ترس از خدا با ترس زمینی فرق دارد. این ترس نشان میدهد که و مطیعش هستیم. بنابراین، غم و حزن و ترس، نوع زمینیاش از جنود شیطان است و نوع آسمانیاش از جنود الله و لشکریان الله است. کاملا از هم مجزاست.
پاسخ شما مفید بود؛ اما برای این که به مقصودم نزدیک شوم، طور دیگری سؤالم را مطرح میکنم. به طور مسلم، وقتی فرد با ظلم به یک مظلوم مواجه میشود، دچار حزن مثبتی مانند حزن عرفانی نخواهد شد. اما آیا تا از این وضعیت متأثر نشود، یعنی تا در مواجهه با این پدیده زمینی دچار اندوه نشود، انگیزه ای برای دفاع از حق پیدا میکند؟ به عبارت دیگر، آیا برخی از غمهای زمینی ضروری نیستند؟
هیچ مشکلی با بازیهای احساسی حل و فصل نمیشود. با مدیریت بحران است که انسان میتواند در مبارزهای وارد شود و آن را به ثمر برساند. کسی که با دیدن ظلم به سر و صورت خودش میزند و داد و فغان سر میدهد، مشکلی را حل نمیکند و آشفتگی احساسی او به درد کسی نمیخورد. ما باید تسلط داشته باشیم و ببینیم در کوتاهترین زمان چه کاری میتوانیم انجام بدهیم. آشفتگی احساسی باعث میشود نتوانیم از عقلمان استفاده کنیم و به کسی کمکی برسانیم.
بنابراین وقتی داریم راجع به عملکرد و واکنش درباره چیزی صحبت می کنیم، نباید با واژهها بازی کنیم تا درست و غلط را معلوم کنیم. در عمل، غم و غصه کاربرد ندارد. در طول تاریخ خیلیها به دلیل ظلم گریه کردهاند؛ اما با گریه کاری در زمینه ظلم ستیزی انجام ندادهاند. تازه در اثر غصه بیمار شدهاند که این ظلم ثانویه است. احساسی که انگیزه اقدام علیه ظلم میشود، احساس انسانیت است که در درون ما نهفته است.انسان این میل به ظلم ستیزی و حق طلبی را در خودش دارد. منافع بعضی افراد ایجاب میکند روی آن پا بگذارند؛ اما بعضیها هم به آن اجازه شکوفایی میدهند.
در عرفان کیهانی ظلم ستیزی چه جایگاهی دارد؟
ما تعریفی داریم از صواب و گناه. صواب آن چیزی است که باعث رشد و قرب الی الله میشود. اما گناه را دور شدن از آن کمال تعریف میکنیم. وقتی با ظلمی روبرو میشویم، برخورد با این ظلم یا سکوت ما و به طور کلی واکنش ما یا در جهت صواب است یا در جهت گناه. «کلکم راع و کلکم مسئول». همه در قبال تن واحده که عرفان از زاویه خاص خودش به آن نگاه میکند، مسئولیت داریم. به هر چیز و هر کسی که ظلم شود، به این تن واحد و در واقع به خود ما ظلم شده است. لذا این ظلم ستیزی به عنوان یک صواب در رابطه با تن واحده تعریف شده است. سکوت و اغماض گناه محسوب میشود و اگر اغماض شود، از کمال دور میشویم. چون سکوت ما ظلم به تن واحده است. بنابراین، در این خصوص با تعریف دقیقی که از صواب و گناه داریم، نمیتوانیم چشممان را روی هم بگذاریم.
آیا در عرفان میتوان توجیهی برای بیتفاوتی نسبت به همنوعان یافت؟
اصولا در دنیای عرفان این بیتفاوتی معنا ندارد. ظلمستیزی، اطعام فقیر و دستگیری دیگران باید انجام شود. خصوصا که یکی از تعالیم اصلی عرفان گذر از خوان صلح با دیگران است. به همین دلیل، گفته می شود: «عبادت به جز خدمت خلق نیست». در این عرفان باید به مشکلات مردم رسیدگی کرد.
تـا هسـت غــــــــم خودت نبخشایندت
تـا بـا تـو، تـو هســـت هیــچ نـنمایندت
تـا از خود و هر دو کــــون فارغ نشـــوی
این در مزن ای خـــواجه که نگشــایندت
حتی باید برای گناهکاران دعا کرد. کسی که گناهکارتر است، بیشتر به رحمانیت خدا نیاز دارد. کسی که از بند قدرتطلبی، وابستگیها و خطاها آزادتر است، بهتر میتواند دعا کند و باید برای اینطور افراد دعا کند. چون اینها در یک تار عنکبوت گیر کردهاند. کسانی که کمتر در این تار عنکبوت گرفتارند، برای دعا کردن آزادترند و باید به فکر نجات آنها باشند.
در مورد کمک به مستمندان هم در عرفان مهم این نیست که چه مبلغی پرداخت میکنیم؛ مهم این است که این مبلغی که میبخشیم، چه کسری از امکاناتمان است. یکی وجه کمی میدهد؛ اما کسر قابل توجهی از دارایی اوست که این در دنیای عرفان که دنیای کیفیت است، ارزش زیادی دارد.
قصد دارم موضوع بحث را تغییر دهم. از نظر شما بدایت و نقطه شروع عرفان یعنی چیزی که باعث ترغیب انسان و تصمیم او به طی طریق عرفان میشود، چیست؟
میل به عرفان جزء لاینفک وجود ماست؛ چه بدانیم چیزی به نام عرفان وجود دارد و چه ندانیم. آیا اگر ندانیم، به این معنی است که تا به حال با دلمان به خدا نگاه نکردهایم؟ هیچکدام از این همه افرادی که نمیدانند عرفان چیست، با دلشان به خدا نگاه نکردهاند؟ بله. پس آنها در عرفان قرار داشتهاند و از آنجا که کیفیت از هیچ عملی جدا نیست، لذا هر انسانی در بالا بردن کیفیت عمل خودش، در وادی عرفان است.
اما بعضی عرفا برای توصیف عرفان از زبان تخصصی خودشان استفاده میکنند و با اشرافی که بر کمیت و کیفیت اعمال پیدا می کنند، تقسیمبندی میکنند که اگر بخواهیم به قرب الی الله برسیم، از کجا شروع میکنیم و چه مراحلی را باید پشت سر بگذاریم. اما از نظر ما در این مسیر خیلی از قضایا با هم ادغام هستند و فقط شاید بشود تقسیمبندی هایی کرد که اصولا بدانیم در این مسیر با چه چیزهایی برخورد میکنیم. اما برای مثال، در تقسیم کلی طریقت و شریعت و حقیقت اعتقاد داریم که اینها جزو لاینفک همدیگرند و از هم جدایی ندارند.
شما اشاره کردید که انسان فطرت عرفانی دارد. اما فطرت بسیاری از افراد در پرده و حجاب است و یک محرک لازم است تا به آن رجوع کنند. این محرک که باعث میشود فرد به طریق عرفان کشیده شود، چیست؟
کتاب هستی یکی از این محرکها است. البته ما به خودی خود، نحوه خواندن کتاب هستی را نمیدانیم.
به نــزد آنکه جانش در تجــــلیست
همه عالم کتاب حـق تعـــــالیست
وقتی که جذب این کتاب میشویم، یکدفعه میبینیم خواندنش را به ما یاد میدهند و بخشهایی از آن را برایمان باز میکنند. همه عواملی مثل این که در ما ایجاد اشتیاق مثبت می کنند، اشتیاق در جهت کمال و قرب الی الله را بر میانگیزند. ابتدا آگاهی نداریم که کجا میخواهیم برویم. حتی اگر میگوییم قرب الی الله، نمیدانیم الله چیست چه برسد به این که بدانیم قرب آن چیست. بنابراین فقط سرمایهای داریم که باعث میشود چیزی بیابیم. این سرمایه اشتیاق است که وقتی در کائنات خرج شود، در قبالش معرفت و آگاهی کسب میشود.
یک عامل دیگر هم، مضطر شدن است؛ یعنی بریدن از همه امکانات زمینی و بشری و رسیدن به «لا حول و لا قوة الا بالله». به عبارتی در اثر این مضطر شدن، دریچهها و روزنههایی باز میشود و درهای آسمان گشوده میشود. حالا بر حسب این که چقدر محوریت خدا در ما نهادینه شده باشد، این روزنهها بزرگتر است و جریان آگاهی که از آن به سمت ما سرازیر می شود، بیشتر خواهد بود.
آیا منظور شما از مضطر شدن، درماندگی در هنگام یک بحران است که برای مثال میتواند منجر به مرگ شود؟ یعنی چیزی که در اوج نا امیدی انسان را به یاد خدا میاندازد تا از او کمک بگیرد؟
نه. انسان در یک چنین شرایطی به آن معنی که گفتم، مضطر نیست. مثلا کسی که دارد غرق میشود، در مقام مضطر نیست. چون به همه امکاناتی که ممکن است او را نجات دهد، فکر میکند. این که در حال غرق شدن خدا را صدا بزند، ممکن است باعث نجات او بشود، اما نشانه این نیست که او به «لا حول و لا قوة الا بالله» رسیده است. او به هر چیزی چنگ میاندازد. مثل خدا خدا گفتن فرد بیمار برای رسیدن به سلامتی که از نظر رسیدن به محوریت خدا ارزشی ندارد. شاید در بین هر چند میلیون انسان، یکی پیدا بشود که وقتی با همه وجود خدا را صدا میزند، «لا حول و لا قوة الا بالله» در او نهادینه شده باشد.
آخرین سؤال این است که برای خود شما چه چیزی زمینه ساز ورود به وادی عرفان شد؟
اشتیاق. فقط نگاه به هستی بود که این اشتیاق را ایجاد کرد. من فقط جذب آسمان شدم. دائم برایم سؤالاتی مطرح میشد و به فکر فرو میرفتم و شیفته و شیفتهتر میشدم. این تجربه من است که جذب کتاب الهی شدن، طبق حکمت الهی پاسخ دارد. نحوه خواندن این کتاب را خودش یاد میدهد.
بسیار از شما متشکریم. خسته نباشید.
ممنون. شما خسته نباشید.
برای همگی آرزوی توفیق الهی دارم.