به نام خدا

یکی از انواع تفکرات بشری درباره سرنوشت پس از مرگ، «تناسخ» است که به نقل مورخین، ریشه در آیین‌‌‌‌‌‌‌های مختلف هندی از جمله آیین‌‌‌‌‌‌‌های بودا، هندو، جین و سیک دارد؛ اما امروزه طرفداران بسیاری را به خود اختصاص داده است.
بر اساس این عقیده، مرگ انسان منجر به تولد مجدد او در همین جهان خواهد شد و بر اساس دیدگاه‌‌‌‌‌‌‌های مختلفی که در این زمینه وجود دارد، این تولد می‌تواند در قالب انسان دیگر و یا یکی از انواع حیوانات، گیاهان و جمادات باشد. پیروان تناسخ اعتقاد دارند که برخی از افرادی که در گذشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند نیز می‌توانند به جای رفت و برگشت‌‌‌‌‌‌‌های مکرر به این دنیا، به رهایی و آرامش ابدی دست یابند.

یکی از قوانینی که تناسخ بر مبنای آن شکل می‌گیرد یا توجیه می‌شود، «قانون کارما» است. این قانون حاکی از آن است که نتیجه‌‌‌‌ی اعمال انسان گم نخواهد شد و هرکسی در دو مرحله با اثر کارمای خود مواجه می‌شود: یکی در زندگی فعلی و دیگری در زندگی مجدد در این جهان.
به این ترتیب، پیروان تناسخ معتقدند که هر کسی باید نتیجه‌‌‌‌ی اعمال خود را در بازگشت به این دنیا بیابد و راه رسیدن به این نتیجه آن است که اگر خوبی پیشه کرده است، در پیکر و وضعیت بهتری (برای مثال، در خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای مرفه) متولد شود و اگر کارمای منفی دارد، در پیکری پست‌تر (مثل پیکر حیوان) و یا در وضعیت نامطلوب (برای مثال، در خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای فقیر و تنگدست) تولد یابد تا در اثر رنج، به اصطلاح، موفق به سوزاندن آن کارما (از بین بردن اثر منفی اعمال) شود.

به همین دلیل، ایمان به تناسخ از سویی موجب قضاوت نادرست درباره‌‌‌‌ی افراد تهیدست و بد اقبال شده، آن‌‌‌‌‌‌ها را به عنوان گنهکاران زندگی قبل، لایق خواری و ذلت برمی‌شمارد و از سوی دیگر، با پذیرش فقر در جامعه و بزرگداشت افراد صاحب ثروت و مکنت، عامل دفاع از نظام طبقاتی می‌شود.
اشکالات دیگری نیز بر این نوع تفکر وارد است. از جمله این که با توجه به این باور، انتظار می‌رود در این رفت و برگشت‌‌‌‌‌‌‌های مکرر و با سوزاندن کارما، روز به روز وضعیت عمومی بشر در عالم بهتر شده، خطاهای او نیز کاهش یابد؛ در حالی که تا کنون با گذر زمان و افزایش فکر و هوش بشر، پیشرفت‌های علمی او در زندگی بیشتر شده، به همین نسبت، تبعات منفی آن نیز افزایش یافته است. به‌طوری که برای مثال، یک انسان عصر حاضر می‌تواند به اندازه‌ی همه‌ی انسان‌های نخستین به طبیعت آسیب برساند. پس در عمل، نشانه‌ای از کم شدن آثار منفی هر نسل نسبت به نسل قبل وجود ندارد. در عین حال، شکایت از رنج‌‌‌‌‌‌‌های زندگی رو به افزایش بوده، با این روند نمی‌توان کاهش کارمای منفی را پذیرفت و به رهایی از آن حتی در بازگشتی مجدد امید داشت.

از طرف دیگر، با اعتقاد به خدا و رحمت او، نمی‌توان انسان را محکومی ابدی دانست که برای برطرف کردن بار منفی گناهان و خطاهای خود مجبور به رفتن از این دنیا و بازگشتن به آن است. زیرا اولا هر فردی در همین زندگی امکان تحول (توبه) و رسیدن به کمال دارد و لطف خدا بسیار بیشتر از آن است که چنین امکان و فرصتی را از او دریغ کند و ثانیا اگر راه جبران اشتباهات و گناهان و یا رسیدن به نتیجه‌‌‌‌ی خوب و مطلوب یک زندگی انسانی و اخلاقی، تولد مجدد در همین دنیا بوده، هدف متعالی‌تری برای ادامه‌‌‌‌ی زندگی (آن هم نه در این دنیا) وجود نداشته باشد، طرح عظیم الهی برای خلقت انسان پوچ و بی‌معنا خواهد بود.
از این گذشته، در صورتی که بپذیریم زاد و ولد، عامل بازگشت انسان‌‌‌‌‌‌ها به این جهان است و باور کنیم که پس از مرگ، تعدادی از انسان‌ها تبدیل به جمادات، نباتات و حیوانات می‌شوند و تعدادی (هر چند اندک) به رهایی و آرامش ابدی رسیده، از گردونه‌ی تناسخ نجات می‌یابند، باید با کاهش جمعیت بشر در جهان مواجه باشیم؛ در حالی که در عمل این‌طور نیست.

درباره‌‌‌‌ی امکان انتقال انسان به قالب جمادات نیز باید پرسید چه واحدی از جمادات می‌تواند حاصل تبدیل یک انسان به آن باشد؟! برای مثال، مرگ انسانی که قرار است تبدیل به سنگ شود، باعث تشکیل چه مقدار سنگ می‌شود؟ آیا او تبدیل به صخره یا کوه و یا رشته کوه خواهد شد؟ آیا در کل می‌توان واحدی برای سنگ در نظر گرفت؟ بر اساس این پرسش‌‌‌‌‌‌‌های بی‌پاسخ، نمی‌توان نظریه‌ی بازگشت انسان (به دنیا) به‌صورت جمادات را پذیرفت.
نکته‌‌‌‌ی مهم‌تر که باید به آن توجه کنیم این است که وجه تمایز انسان از موجودات دیگر عالم، سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای است که حقیقت وجود او را شکل داده، در اثر هیچ مرگ و تولدی از وجود او قابل حذف نیست و او با داشتن این سرمایه‌‌‌‌ی الهی که جنس وجود او را از سایر مخلوقات متفاوت کرده است، امکان تولد به صورت موجودی غیر از انسان را نخواهد داشت؛ زیرا اگر موجودات دیگر این قابلیت را در خود داشتند، حتما از آن برخوردار بودند.

اگر چه که هر یک از این مطالب، شرح و تفصیل بیشتری می‌طلبد؛ در مجموع و به‌طور خلاصه می‌توان گفت عقیده به تناسخ که با باور به سلسله مراحل معاد مغایرت دارد و نمی‌تواند در یک بینش الهی جایگاهی داشته باشد، سرنوشتی را برای انسان ترسیم می‌کند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ که چیزی جز یک رنج جاویدان نیست؛ رنجی که حتی اگر بتوان از آن نجات یافت، اثبات می‌کند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ که طرح آفرینش انسان پوچ و بیهوده است و طراح هستی به دلیل طراحی عاقبتی بی‌معنا برای انسان، در طرح شکوهمند خلقت دچار اشتباه شده است. بنابراین، برای بررسی نظری تناسخ، معرفت بیشتر به خود، خداوند و هستی ضروری است و باید گفت که با شناخت و ادراک پیچیدگی وجود انسان و غایتمندی هستی او، به هیچ وجه نمی‌توان در برابر این نظریه سر فرود آورد.

«محمدعلی طاهری»